کتابخانه عمومی شیخ عاملی شال

با کتاب خوب هم میشه پرواز کرد ................ مهمان ما باشید یک فنجان کتاب

کتابخانه عمومی شیخ عاملی شال

با کتاب خوب هم میشه پرواز کرد ................ مهمان ما باشید یک فنجان کتاب

کتابخانه عمومی شیخ عاملی شال

کتابخانه عمومی شال در سال 76 تاسیس شده و دارای بخش های متنوعی هست، شامل:
منابع کتابی در همه زمینه ها برای بزرگسالان- بخش های نوجوان، کودک، دیداری شنیداری، مرجع، کمک درسی، نشریات، استان شناسی، نوسوادان، تازه‌های کتاب و سالن‌های مطالعه

ساعات خدمات رسانی کتابخانه: 7:30 صبح تا 19 عصر

آدرس: بویین زهرا- شال- بلوار امام خمینی(ره)- روبروی مسجد جامع- کوچه شهید احمد سلیمانی
شماره تلفن: 2544 3441 028
ایمیل: shal.lib@chmail.ir
کانال ایتا: https://eitaa.com/shal_pl
اینستاگرام: ketabkhaneh_shahre_shaall

عشق در برابر عشق

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۴۰ ق.ظ

روایت پسر عاشق‌پیشه ایرانی، با بغضی از دین اسلام که در ماجرایی پیچیده با امام حسن مجتبی(ع) آشنا شده و حکایت دلدادگی‌اش، زندگی جدیدی به وی می‌بخشد. 


به قلم امید کوره چی

ویراستایه نازی محسن سلطانی

نشر کتابستان معرفت

271 صفحه

saap.ir/@book_room

بهشت قلم

پاتوق کتاب فردا

👇 بخش هایی از کتاب در ادامه 

مرد ایستاد جلوی برده فروش 

خضوع خاصی برده فروش را فراگرفت،نیمچه تعظیمی کرد.

زن بی هوا چشم از خیرگی به افق برداشت و گل پلاسیده اش را به سمت مرد گرفت. مرد به آرامی گل را گرفت و بعد سکه ای به برده فروش داد. به زن اشاره ای کرد و گفت: تو در راه خدا آزادی

---------------------------------------------------

لرزش دست، ترسی به دلش ریخت. سعی کرد روی نشانه تمرکز کند اما ذهنش پر بود از خیالات درهم وبرهمی که مثل ابرهای سرگردان، آسمان ذهنش را تاریک کرده بود. باید هر طور شده هدف را می زد. باید خودش، توانش، حیثیت قبیله و قوم و ادعای برتر بودنش را اثبات می کرد. حریفش قَدَر بود. حریفش در رزم آوری و به خصوص تیراندازی هماورد نداشت. هر دو نفرشان ربیعه، #دختر زیبای سعد بن وائل بزرگ قبیله ثقیف را خواستگاری کرده بودند. هر دو مردانی جنگاور بودند و بارها و بارها در نبردهای مختلف لیاقت خود را نشان داده بودند اما او یک ویژگی داشت که برتری اش بر رقیب را به رخ می کشید؛ اینکه او عرب بود و رقیبش #ایرانی ، ولی افسوس که دل ربیعه با هرمز بود. فکر رقیب ایرانی، لرزش دستش را بیشتر کرد، به خودش نهیب زد «دل ربیعه مهم نیست، مهم این است که من او را می خواهم.»

---------------------------------------------------

بعد از چند بار خواستگاری بالاخره کار از حرف به عمل کشید. قرار شد هرکدام توانست برتری اش را در رزم و تیراندازی ثابت کند، برنده این ماجرا باشد و حالا ابن نمیر در کشاکش مسابقه تازه شک کرده بود که این ترفند می بایست از سوی ربیعه به پدرش القا شده باشد؛ چه او از برتری رزمی هرمز اطمینان داشت. یاد لحظه ای افتاد که با مطرح شدن کفایت جنگاوری، بی هوا عصبیّت قبیله و قومش تحریک شد و بدون درنگ پیشنهاد مسابقه را پذیرفت و جاهلانه خود را در دامی انداخت که از سوی #معشوق پهن شده بود، معشوقی که دل در گرو #عشق دیگری داشت و اکنون در لحظه حساس کمان کشی، این افکار همچون موریانه های سرخ، تنه پوسیده اراده اش را می جویدند و او را از عاقبت این نبرد ابلهانه می ترساندند.

---------------------------------------------------

دو روزی بود که به اجبار توی کوفه ماندنی شده بود.دروازه های شهر بسته بود و نگهبان ها دربه در دنبال همدست های مردی بودند که شمشیر بر فرق علی کوبیده بود.در این دو روز هرمز هزار بار از خودش پرسید:آخر فرزند علی قضیه دیلمان و بردگی بهمن را از کجا می دانست!هیچ کس جز من خبر نداشت!

هرمز چندباری خواست برود و مرد را ببیند اما جلوی خانه آن قدر شلوغ بود که هربار فقط با حسرت به دیوارهای خانه نگاه کرد و بعد هم راهش را کشید و رفت.هربار وقتی صف دراز بیچارگان شهر را بر در خانه مرد دیده بود،از خودش مرسیده بود:واقعا این ها چه کسانی هستند؟هرجا حاکمی بمیرد همه مفلس ها و بیچارگان جشن می گیرند،اما چرا فقرای این شهر همه عزادارند!خدای این ها چه جور خدایی است؟خدایی که می گوید به فقرا کمک کن!گرسنه ها را سیر کن!

با اینکه هرمز از شوق دیدن ربیعه به مرز خفگی رسیده بود و می خواست کنار دروازه بخوابد،اما شب ها داخل مسجد می خوابید.نمی خواست کنار دروازه اتراق کند مبادا نگهبانی فکر کند که او هم همدست قاتل است و می خواهد هرجوری شده از مهلکه فرار کند.هرمز آن شب هم داخل مسجد خوابیده بود که ناگهان غوغایی برپا شد.مردم شهر دسته دسته مثل موروملخ ریختند داخل مسجد.هرمز گیج و گنگ از هجوم مردم خواست از مسجد بیرون برود اما جمعیت مثل سیل از درهای مسجد به داخل روان شدند و بعید بود شناگری بتواند در این جریان مخالف،راه به بیرون ببرد.به ناچار در گوشه ای بیتوته کرد و چشم های حیرانش را به اطراف دوخت.

در چشم به هم زدنی مسجد پر شد از جمعیت سوگواری که دسته دسته همه جا را پر کرده بودند؛درست مثل جزیره های بهم چسبیده .هرمز این تربیت عشیره نشینی عرب را خوب می شناخت که هرکس فقط با قبیله  و عشیره خودش می نشیند برای همین خودش را قاتی هیچ دسته ای نکرد و کنار ستونی ایستاد که ناگهان دوباره مرد را دید.خودش بود،با قامتی بلند،چهره ای به روشنی ماه و اندامی ورزیده وارد مسجد شد و به سمت منبر رفت.همه مردم ساکت شدند.مرد ایستاد روی پله منبر و گفت:ای مردم در چنین شبی قرآن نازل شد و در چنین شبی عیسی بن مریم را به آسمان بردند و در چنین شبی یوشع بن نون کشته شدو در این شب پدرم امیرالمومنین علی از این جهان رحلت کرد.های های گریه های مردم بلند شد.مرد دوباره گفت:به خدا سوگند هیچ یک از اوصیابر پدرم علی در رفتن به بهشت پیشی نجسته اند و نه کسی پس از او تواند،و این گونه بود که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم او را در هر ماموریت جنگی که می فرستاد جبرئیل در سمت راست او و میکائیل در سمت چپ او می جنگیدند و هیچ درهم و دیناری پس خود به جای نگذارد جز هفتصد درهم نقره که از جیره بیت المال او زاید و اضافه آمده.

مردم همین طور های های می گریستند و بر سر و صورت می زدند.مرد سکوت کرد.اندوه روشنی به چهره اش دویده بود...و ناگهان مرد هم گریست.همه جمعیت با دین اشک مرد به گریه و ضجه اقتادند.بغض غریبی گلوی هرمز را گرفت،انگار غم دنیا نشسته بود به حلقش تا خفه اش کند و هرمز هم بی هوا به گریه افتاد و ناباورانه گریست.از روزی که خودش را شناخته بود این طور گریه نکرده بود،اما حالا نمی دانست چرا دلش این طور می لرزد و این اشک از کجا می آید!انگار آسمان هم گریه می کرد.(صفحه 184)

---------------------------------------------------

هرمز گفت: همیشه فکر می‌کردم کسی که مرا آفریده رهایم کرده، ولی وقتی در بیابان داشتم می‌مردم به یک‌باره از چیزی که نمی‌دیدم ولی می‌دیدم از عمق جانم کمک خواستم و نجات یافتم.

فرزند_خورشید لبخندی زد و گفت: خدا تو را بیهوده نیافریده و رها نکرده.

هرمز برای اولین بار در همه عمرش با قلبش به او نگاه کرد و بعد انگار عظمت آسمان دلش را فراگرفت.

فرزند خورشید خدمتکار را صدا زد و خیلی آهسته چیزی به او گفت. خدمتکار بعد از چند لحظه با چهار کیسه پنج هزار دیناری برگشت و آن‌ها را گذاشت پیش روی هرمز و رفت.

هرمز با تعجب به کیسه‌ها نگاه کرد و گفت: ولی من!

فرزند خورشید گفت: بزرگی به بخشش قبل از درخواست است...

---------------------------------------------------

saap.ir/@book_room

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۳/۱۲
کتابدار ..

نظرات  (۱)

به نظر میرسه کتاب خوبی باشه، باید تهیه کنم و مطالعه ای داشته باشم. 
پاسخ:
ان شاءالله
البته بعضی از کتابخانه های عمومی هم این کتاب رو دارند (samanpl.ir)
برای خرید کتاب از کتابفروشی های آنلاین می تونید استفاده کنید
نسخه الکترونیکی این کتاب هم در اپلیکیشن طاقچه ارائه شده.
سپاس از حضور شما

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی