حسین معاون قرارگاه نجف شد. ما را هم به کرمانشاه، ستاد قرارگاه نجف برد. من به این اسباب کشی های ضرب الاجلی و بچه ها به جابه جایی مدرسه و خواندن یک سال درس در دو سه شهر، عادت کرده بودیم.
😥 یک روز وهب با ناراحتی از مدرسه آمد، پرسیدم:« پسرم! چرا این قدر گرفته ای.»
گفت: «مامان! می دونی به فرماندهان سپاه درجه می دن؟»
خیلی بی تفاوت گفتم: «خُب بِدن، به ما چه ربطی داره؟»
با ناراحتی گفت: «یکی از همکلاسی هام امروز بهم گفت درجه های سرتیپی همه رو دادن، بابای تو چه درجه ای گرفته؟»
بهش گفتم: «بابای من درجه نداره.»
اون هم به طعنه گفت: «هیچی ندن، درجه ی سرهنگی رو بهش می دن، ناراحت نباش.»
👈بهش گفتم:« پسرم، اگه دنیا رو به بابای تو بدن یا ندن، براش فرقی نمی کنه.»
🌹وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرف ها پرسیدم. گفت:« درجه ی خوب و ممتاز رو شهدا گرفتن، من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجه ی اونا که یه درجه ی خداییه برسیم. اگه بخوایم، برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که باختیم.»
با این جواب، همه ی سوالاتی که داشتم از ذهنم پرید.
📒 صفحه ۲۵۹ ،۲۶۰ کتاب #خداحافظ_سالار ،
معرفی کتاب در ادامه