نامزد خوشگل من
این کتاب شاملِ خاطرات و یا اگر بخواهم بهتر بگویم دلنوشتههای نویسندهی کتاب است.
دلنوشتهها و خاطرههایی به طعمِ جنگِ آن زمان، و غمِ این زمان!
نویسنده سعی دارد، با سَبکی متفاوت، به توصیفِ حالِ عجیب و نادر جانبازان و بازماندگان جنگ، برای نسل جدید بپردازد.
نسلی که تا این گونه احساساتِ غریب، برایشان گفته و نوشته نشود، قادر به درک این سالخوردگانِ دورانِ جنگ نیستند..
این مجموعه متمایز بودنش را مدیون نویسندهاش است، چرا که نویسنده درد و دلهایش را،، حرفهای سیاسیاش را،، غصههایش را،، در میانِ خاطراتِ نابی از شهدا و جانبازان پنهان کرده و حتی لحظهای اجازه نمیدهد تا خواننده از خواندن خستهشود.
جالبتر آن است که بعضی از بخشهای کتاب، مخاطب خاص دارند... مثلا در #بخشی_از_کتاب ، نویسنده در ظاهر خاطرات خودش را از #شهید_آوینی مینویسد.. اما نوشتههایش سرشار از گله و انتقاد به مسئولین دولت وقت است.
saap.ir/@ketab_khani
بخشی از کتاب در ادامه
یکی از پرستارهای بخش، با بقیه خیلی فرق داشت. حدودا 17 سال سن داشت و آنطور که خودش میگفت، از خانوادهای پولدار و بالاشهری بود. همواره آرایش غلیظی میکرد، با ناخنهای بلند لاکزده میآمد و ما را پانسمان میکرد. باوجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولی برای مجروحها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و از جان و دل برایشان کار میکرد. با وجود مدبالا بودنش، برای هماتاقی شیرازی من لگن میآورد و پس از دست شویی، بدن او را میشست و تر و خشک میکرد.
یکی از روزها، در اتاق مجروحین فک و دندان بودم که ناهار آوردند. گفتم غذای من را هم همین جا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت:
- تو بهتره بری اتاق خودت غذا بخوری ... اینجا برات خوب نیست.
با این حرف او، حساسیتم بیش تر شد و خواستم آنجا غذا بخورم، ولی او شدیدا مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد فقط برای چند دقیقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاقشان باشم ولی غذایم را در اتاق خودم بخورم.
واویلایی بود. پرستار راست میگفت. بدجوری چندشم شد. آنقدر هورت میکشیدند و شلپ و شولوپ میکردند که تحملش برای من سخت بود؛ ولی همان خانم پرستار بالاشهری، با عشق و علاقهی بسیار، به بعضی از آنها که دستشان هم مجروح بود، غذا میداد و غذا را که غالبا سوپ بود، داخل دهانشان میریخت.
یکی از روزها، محسن - از بچههای تند و مقدسمآب محلمان - همراه بقیه به ملاقات من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوشتیپ! هم داشت دست من را پانسمان میکرد. خیلی مؤدب و با احترام، خطاب به محسن که آن طرف تخت و کنار کمد بود، گفت:
- میبخشید برادر ... لطفا اون قیچی رو به من بدین ...
محسن که میخواست به چهرهی آرایش کرده و بدحجاب او نگاه نکند، رویش را کرد آن طرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچهها، از این کار محسن ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قیافهای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا اینجوری برخورد کردی؟ او که با احترام با تو حرف زد، گفت:
- اون غلط کرد ... مگه قیافهشو نمیبینی؟ فکر میکنه اومده عروسی باباش ... اصلا انگار نه انگار اینجا اتاق مجروحین و جانبازاست ... اینا رفتن داغون شدن که این آشغال اینجوری خودش رو آرایش کنه؟
هر چه گفتم که این راهش نیست، نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت میکرد و القاب زشت نثارش کرد. حرکت محسن آنقدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان می آمد. رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آن طرف. هرطوری بود، از او عذرخواهی کردم که با ناراحتی و بغض گفت:
- من روزی چندبار با پدرم دعوا دارم که بهم میگه آخه دختر، تو مگه دیوونهای که با این سن و سال و این تیپت، میری مجروحینی رو که کلی از خودت بزرگترن، تر و خشک میکنی و زیرشون لگن میذاری و میشوریشون؟ بخشهای دیگه التماسم میکنند که من برم اونجاها، ولی من گفتم که فقط و فقط میخوام در اینجا خدمت کنم. من اینجا و این موقعیت ارزش مند رو با هیچ جا عوض نمیکنم. من افتخار میکنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاکترین آدمای روی زمین هستند ... اونوقت رفیق شما با من اونجوری برخورد میکنه. مگه من بهش بی احترامی کردم یا حرف بدی زدم؟
هرطوری بود عذرخواهی کردم و گذشت.
شب جمعهی همان هفته، داشتم توی راه رو قدم میزدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و به دنبال آن گریه به گوشم خورد. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوشتیپ و یکی دیگر مثل خودش، کنار رادیو نشسته بودند، دعای کمیل گوش میدادند و زارزار گریه میکردند.
یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی که نصف چهرهاش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچهی آبادان بود، سیاه بود و تیره، به بخش ما آمد. خیلی با آن پرستار جور بود و با احترام و خودمانی حرف میزد. وقتی او داشت دست من را پانسمان میکرد، جوان هم کنار تختم بود. برایم جالب بود که بفهمم او کیست و با آن دختر چه نسبتی دارد. به دختر گفتم:
- این یارو سیاهسوخته فامیلتونه؟
که جا خورد، ولی چون میدانست شوخی میکنم، خندید و گفت:
- نهخیر ... ولی خیلی بهم نزدیکه.
تعجب کردم. پرسیدم کیه؟ که گفت:
- این نامزدمه.
جاخوردم. نامزد؟ آن هم با آن قیافهی داغان؟ که خود پرستار تعریف کرد:
- اون توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته. بچهی آبادانه، ولی اینجا بستری بود. اینجا کسی رو نداشت. به همین خاطر من خیلی بهش میرسیدم. راستش یه جورایی ازش خوشم اومد. پدرم خیلی مخالف بود. اونم میگفت که این با این قیافهی سیاه خودش اونم با سوختگی روی صورتش، آخه چی داره که تو عاشقش شدی؟ هر جوری بود راضیشون کردم و حالا نامزد کردیم.
من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنایه گفتم:
- آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاهسوخته شدی؟
که اینبار ناراحت شد، با قیچی زد روی دستم و دادم را درآورد. گفت:
- دیگه قرار نیست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزنی ها ... اون از هر خوشگلی خوشگلتره.
راوی: حمید داوود آبادی