بی کتابی
« بی کتابی »
نوشته محمدرضا شرفی خبوشان
انتشارات شهرستان ادب
262 صفحه
ماجرای دلال کتابیست در زمان مشروطه که دیوانهوار به دنبال کتابهای قدیمی و نسخ خطی است. او برای به دست آوردن نسخه باارزشی از یک کتاب وارد رقابت با همصنفهای خود میشود و در این راه خطرهای بسیاری را به جان پذیرا میشود. در این بین اما صدای وجدانش لحظهای آرامش نمیگدارد. نویسنده با هنرمندی تمام تصویر انسان حریصی را به مخاطب نشان میدهد که در تمامی زوایای زندگیاش میل به داشتن و بیشتر داشتن بر او حکمرانی میکند. شخصیت اصلی کتاب اما انسان باهوشی است که خواننده را با خود همراه میکند، مخاطب خود را به جای او میگذارد و توصیفهای فوقالعاده نویسنده اثر به صورت همه جانبه خواننده را درگیر خود میکند. در انتها رجوع به خویشتن و درک بیشتر از حقیقت زندگی، فضای کتاب را با درون هر انسان گره میزند و افق جدیدتری را برایش باز میکند.
این اثر اولین بار در نمایشگاه کتاب پاریس عرضه شد .ارمان بی کتابی در ژانر رمانهای تاریخی طبقه بندی می شود و به موضوع «کتاب» میپردازد. به گفته نویسنده این رمان، «بی کتابی» نگاهی به یک واقعه تاریخی دارد و رمان سعی کرده ارزشگذاری به کتاب توسط ایرانیان را زیر ذرهبین قرار دهد. اینکه چقدر در طول تاریخ ما ایرانیان کتاب را مورد توجه قرار دادهایم.
محمدرضا شرفی خبوشان، نویسنده و شاعر متولد 1357 اهل ورامین است که پیش از انتشار رمان «عاشقی به سبک ون گوک»، مجموعه داستان «بالای سر آب ها» و رمان «موهای تو خانه ماهی هاست» را در زمینه داستانی و همچنین مجموعه های «از واژه ها تهی» و «نامت را بگذار وسط این شعر» را در زمینه شعر منتشر کرده بود. مجموعه داستان «بالای سر آب ها»ی شرفی خبوشان، برنده کتاب سال دفاع مقدس و کتاب «موهای تو خانه ماهی هاست» برگزیده پنجمین جشنواره داستان انقلاب شده بود. رمان «عاشقی به سبک ون گوگ» پنجمین اثر اوست که موضوعی پیرامون پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی در سال 1357 دارد و نامزد جایزه جلال شده بود.
منابع:
بخش هایی از کتاب در ادامه
« حرف نشخوار نیست. چه کسی گفته نشخوارِ آدمیزاد حرف است؟ شتر زانو میزند روی شن،گوسفند ایستاد داخل آغل، گاو در طویله و اسب در اصطبل، قوت لایموتش را که به تعجیل خورده بالا میدهد، آسیاب میکند، دوباره فرو میدهد. آدمیزاد چهکار میکند؟ بالا میآورد که دوباره فرو بدهد؟
حرف اگر در دل بماند و بیرون نریزد، دور دل را میگیرد و این تودهی صنوبری را سخت میکند. این قزاق هم آدم است؛ میگوید و خالی میشود، دلش را سبک میکند و غمباد نمیگیرد. حالا این حرفش را به گوش یک آدم دیگر میریزد.. من آدم پیدا نمیکنم، حرفم را میریزم به تن کاغذ.
حرف نشخوار نیست. شاهد ماجرا باید حرف بزند. یک سر ماجرا ناراستیست یک سرش حقیقت. شاهد ماجرا طرف هیچکدام هم که نباشد، چون طرف حقیقت نبوده، فساد کرده، حرف میزند که فتنه و آشوب درونش بیرون بریزد، حرف میزند که خودش را از تباهی عملش خالی کند. میماند حقیقت. حقیقت حرف بزند که چه کار کند؟ از چی حرف بزند؟ خورشید بیاید بگوید که من نور دارم، گرما دارم، من روشن میکنم؟ نخیر! حقیقت سکوت میکند و بدون اینکه بخواهد خودش، خودش را نشان میدهد. بر رغم اینها خیلیها را دیدهام که حرف نمیزنند و سر میبرند... »
« نکند ملک قرطاس از همان زمان که عفریت دمبل گرفته، مقراض به جان کتاب زد و نسخهها و نگارههای بدیع را به دامن اجنبی انداخت و کتابها را در حوض نابود کرد، نفرینش را به سرمان انداخته؟
الان به سر من، قبلتر به سر آن زکیه و آدمم و بلکه به سر همه مردم طهران، بلکه ایران خراب شده. این به توپ بستن مجلس و خفه کردن و شکم پاره کردنها مگر تقاص نیست؟ تقاص این بیحرمتی به کاغذ؟
همه ما لایق نفرین قرطاسیم، همه ما بد کردیم به کاغذ؛ از آن مظفرالدین میرزای بیشعور بیدرک خفیفالعقول مریض که نمیدانست کتاب چیست و پسر کله پر گوشتش بگیر تا بیا برس به کتابدارباشی دزد و رئیس مجلس و نماینده دزد و عتیقه فروش دزد و عمله دزد و کنیز دزد و نوکر دزد و حتی من دزد!
این تقاص تک تک ماست. قرطاس آمد و نفریشن را از دهان توپ، به صورت ما تف کرد. با خودم گفتم: «بکش میرزا یعقوب! تقاص تو تازه شروع شده »